فردا نمایشگاه کتاب و مطبوعات پایان مییابد. غیر از بار اول که گزارشش را نوشتم، دوبار دیگر هم رفتم. یکبار همهی وقتم را به نمایشگاه کتاب اختصاص دادم. کتابهای ناشران داخلی خیلی توجه جلب نمیکرد. رفتوآمد هم در غرفههای کتاب کمتر از غرفههای مطبوعات بود. شاید فضای پرالتهاب مطبوعات و سیر کند نشر کتاب از دلایل آن باشد.
نیمساعتی هم به عنوان مؤلف در غرفهی انتشارات چالش بودم که کتاب «برای دلم» را از من منتشر کرده است. به غرفهی ۳۵ مطبوعات هم سر زدم که مجلات تخصصی در آن بود. غرفههای ورزشی طبق معمول پر از جوانان و همه با حساسیتهای تیمی بودند. من هم که اهل ورزش نیستم، احتیاطاً به همهی رنگهایش به یک اندازه ابراز ارادت کردم. نشریات سینمایی هم جای خودش را داشت و رفتوآمد فراوان سینما دوستان را شاهد بود. تک و توک هم هنرپیشهها را در غرفهها نشانده بودند و از آنها امضا گرفته میشد.
در بخش مجلات دینی هم بهعنوان مدیرمسؤول مجلهی «اخبار ادیان» یک ساعتی در غرفه صاحبخانهگری میکردم! در سالن شماره ۴ مطبوعات هم انجمنهای جنبی مطبوعات بودند. در انجمن خبرنگاران جوان برای آزادی روزنامهنگاران زندانی طوماری تهیه کرده بودند که من هم امضا کردم. در غرفهی خبرنگاران زن هم خانم کدیور را دیدم. در مورد وبلاگش صحبت کردیم و احوال دوست خوبم آقای مهاجرانی را پرسیدم.
کار عکاسان هم فوقالعاده بود. به این نکته توجهم جلب شد که عکاس فقط یک آدم حرفی نیست که با دوربین عکس میگیرد؛ مفهوم بعضی عکسها را با چند تا مقاله میبایست توضیح داد و عکاس در یک فریم هم آنها را به تصویر آورده است. من و فریده دخترم به نمایشگاه رفته بودیم. دو سه بار با آقای محسن رضایی که ۲۰۰ نفری به شکل ثابت دنبالش بودند برخورد کردم. چندین فیلمبردار ثابت هم همراه آنان بودند. مانور تبلیغاتی بود.
در غرفهی چلچراغ هم برو بچههای فراوانی برای بازدید آمده بودند؛ با آنها هم نشستیم و عکس یادگاری گرفتیم. آقای عموزادهی خلیلی محور چلچراغیها است و در غرفه بود. از غرفهی هفتهنامهی «امید جوان» هم که در آخرین شمارههایش مصاحبهای از من داشت، دیدن کردم و تشکر.
چند بار برای اینکه فریده بستنی بخورد یا ساندویچی برای ناهار، کنار محوطهی نمایشگاه مجبور به نشستن بودیم، بعد از یکی دو دقیقه تبدیل به حضور دوستان خوبی میشد که سؤال میکردند، امضا میگرفتند یا از سیاست حرف میزدند. به فریده قول داده بودم که او را به غرفهی کودک ببرم؛ رفتیم. خیلی شلوغ بود و من هم از شدت خستگی داشتم از پا میافتادم. برگشتیم. از اینکه این همه خستگی به او داده بودم و یکی دوبار هم گمش کرده بودم و آخر هم به غرفهی کودک نبردمش، شرمنده شدم.
به همهی دستاندرکاران نشر کتاب و مطبوعات و مدیریت نمایشگاه خستهنباشید میگویم. تا سال دیگر که چه سرنوشتی در انتظار کتاب و مطبوعات باشد.